من...

یکى از اعضاى آدم هاى متفاوت از آدم هاى متفاوت... فقط همین...

من...

یکى از اعضاى آدم هاى متفاوت از آدم هاى متفاوت... فقط همین...

از کاراى احمقانه اى که مردم تو ایستگاه مترو میکنن، نگاه کردن به ته خط هست!

و این کار باعث نمیشه قطار زود تر بیاد!

+چجورى امروز پنجشنبس که انقد شلوغه مترو؟؟؟

++حواسم نبود داشتم به نى نیه نگاه میکردم که نزدیک خط مترو بازى میکرد! خجالت کشید رفت پیش مامانش قایم شد!

نى نیه اگه اینجا رو میبینى خجالت نکش! دیگه نگات نمیکنم!

++ از کاراى احمقانه ى منم محاسبه ى سرعت متروه! و این کار باعث نمیشه مترو تند تر بره! 

جدى دلم براش تنگ شده...

خیلى خواهر خوبیه! 

تو شهر غریب تک و تنها افتاده!

باز دلش میخواد هى خوشحالم کنه!

جدا آدم قوى و بزرگیه...


خندید و گفت: چند تا دیگه واست معجزه کنم که باور کنى هستم و حواسم بهت هست..؟

با ترس و لرز گفتم: میترسم اعتراف کنم، معجزه هاتو تموم کنى...

اخم کرد و گفت: ولى من دوستت دارم...

نمیدونم هست یا نه، ولى داره معجزه میکنه...

حواسش بهم هست...



احمقانس! هیچ وقت نتونستم درکشون کنم...

واسه همینه که بعد چهار سال، هنوز بینشون غریبه ام!

هنوز وقتى حرف میزنن نمیفهممشون!

انقد جدى میگفتن نامردى نکنینا! اگه پیش هم بودیم برسونین! که نتونستم خودمو کنترل کنم!

با تعجب گفتم: کام آن! کنکوره هاااا!

الف برام ادا در اورد! 

بهش توجه نکردم و گفتم یه عده زحمت کشیدن واسه این ازمون! با تقلب باعث میشین رتبه ى اونا بد تر از چیزى که حقشونه بشه!

خیلى مستقیم حقشون خورده میشه... سر کنکور که دیگه تقلب نکنین دیگه! نمره میخوان بهتون بدن مگه؟

الف با حرص گفت: اسکل! تقلب میکنیم که من که دوستتم قبول شم نه یکى که نمیشناسى!

من :|||

با چه منطقى اخه؟

+بعد پس چرا وقتى میبینین مراقبا به یکى رسوندن عصبانى میشین؟ خب اونا هم دارن همین کارو میکنن که...

امروز یکى از بچه ها توى راهرو دانشکده غش کرد خورد زمین

دویدم که بگیرمش ولى دور بود و دیر رسیدم..

کنار چشمش یه عالمه باد کرده بود و گیج گاهش خونى شده بود...

تا اب قند و امبولانس و کمک برسه به هوش اوردمش! یکم که حالش بهتر شد ازش پرسیدم امروز چند شنبس؟

گفت شنبه! 

برگشتم گفتم هوشش سر جاشه!

یهو همه پرسیدن چند شنبه بود؟

گفتم شنبه! 

کل دوستام :O نگام کردن!

یکى با ترس گفت نههه امروز که شنبه نیست!

شک کردم با عجله پرسیدم گفتى چند شنبه؟

و وقتى مطمئن شدم شنبس به هوش همه ى دانشجو هاى مملکت شک کردم!

از جمله خودم :))

این روز ها که خبر فوت مامان دوستم زمزمه میشه خیلى غمگینم

خیلى غمگینم و مدام روزهاى تلخ بچگى میان جلوى چشمم

همون روزایى که مامان بغلمون میکرد و با گرفتن بازوهامون بهمون میفهموند "ما همو داریم!"

ما همو داشتیم! در واقع "ما فقط همو داشتیم"!

همون روزایى که همه چیز، همه ى همه ى این دنیاى واقعى تو هاله اى از ابهام بود.. 

مث یه خواب بود! مدام از خودمون میپرسیدیم بعدش چى میشه؟

انگار مواد روان گردان به مغزت تزریق کرده باشن! نمیفهمى زمان چجورى داره میگذره...

سال هاى سال دنبال یه جایگزین براش گشتیم!

نه این که یکى بیاد و بشه بابامون! 

یکى که بشه همون قدى بهش تکیه کرد که به بابا میشد

لبخندش همون قدرى دل آدمو آروم کنه که بابا میکرد

یکى که خلا نبودشو برامون پر کنه...!

از دست دادن مامان به مراتب سخت تره هما...

میفهمم که روز هاى سختى پیش رو خواهى داشت

ولى قوى و محکم باش! به بابات نشون بده که "شما هنوز همو دارین"

و یادت باشه، "شما فقط همو دارین"

و هیچکى، هیچ وقت نمیتونه اون خلا رو پر کنه!

ولى زندگى ادامه داره و روز به روز قشنگ تر میشه

امیدوارم حالت خوب باشه هما... :'

امیدوارم ببینم همیشه خنده هایى که منحصرا مال هما ان... 

استاد دانش خانواده میگه:

 بدترین حالت ازدواج اینه که خانوم برون گراى افراطى و آقا درون گراى افراطى باشه!

از پاسخ می مانم =))))
+خنده داره... یا ترسناک؟
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

شاپرک به گل گفت تو چقدر زیبایى

و دنیا ماند بین آوار شدن و آباد شدن...

+قاعدتا نباید انقد قدرت درک بالایى داشته باشه!

++راز حافظ بعد از این ناگفته ماند / اى دریغا راز داران یاد باد...


حوصله ى نوشتن پست نیست...
این یک بارو ریش گرو میزارم، رو حساب اشناییمون قبول کنین از من
ما فراموش کاریم...
خیلیم فراموش کاریم..