من...

یکى از اعضاى آدم هاى متفاوت از آدم هاى متفاوت... فقط همین...

من...

یکى از اعضاى آدم هاى متفاوت از آدم هاى متفاوت... فقط همین...

۲ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

من هنوز هم به وضوح همون ١٣ سال پیش یادمه خنده هاشو...

هنوز هم یادمه توى خیابون دستمو میگرفت و با انگشتش دستمو ناز میکرد...

هنوز هم یادمه نگاه هاى مهربونشو... انقد واضح که انگار همین نیم ساعت پیش که داشته میرفته سر کار اخرین نگاه مهربونشو هدیه کرده بهم

هنوز هم یادمه صداى اون انفجار احمقانه رو...

یادمه صداى گریه هاى مامانو....

هنوز خیس میشه صورتم با یاداورى بغل امنش...

این که میپرسى باباتو یادت میاد یا نه؟ احمقانس...

این که انتظار دارى بعدش بغض نکنم و با خنده بگم یه چیزایى احمقانه تر

عادت کردم، ولى فراموش نه...

١٣ سال زمان کمیه واسه فراموش کردن!


+رهگذر عزیز...

اعتراف میکنم با دیدن کامنت شما ذوق کردم!

اگه همونى باشى که فک میکنم اصلا انتظارشو نداشتم که یادت بمونه وبلاگمو

ولى خب اون شعر ذهن منو فقط به سمت یک نفر برد :))

خوش اومدى :)

++ببخشید که مدتى جواب کامنت هاى شما دوستانو ندادم :) میخوندم ولى! جبران میکنم :)

بعد ٤ سال آزگار برگشته میگه روزاى اول رو یه برگه مینوشتم حرفامو بعد بهت زنگ میزدم از رو برگه میخوندم!
گوگولى نیست این آدم؟ :)))