من...

یکى از اعضاى آدم هاى متفاوت از آدم هاى متفاوت... فقط همین...

من...

یکى از اعضاى آدم هاى متفاوت از آدم هاى متفاوت... فقط همین...

۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

به این نتیجه رسیدن که دارم از لاغرى میمیرم
وزن و قدمو گذاشتن کنار سرگیجه هاى سر صبح و سرما خوردگى هاى پشت سر هم!
ریختن سرم با یه عالمه خوراکى و قرص اهن و مولتى ویتامین میخوان بزرگم کنن
بعد کودک درونم لج کرده هیچى دلش نمیخواد بخوره
میگن از بس حرف میزنى نمیتونى چیزى بخورى!
ربطى داره؟!
میشه چشامو ببندم و باز کنم ١٠ کیلو وزنم زیاد شده باشه؟

همین طورى که دنبالش میرفتیم پرسید چه نسبتى با هم دارید؟

با تردید گفتم دوستیم...

گفت دوست دانشگاهى؟ یا دوست دختر دوست پسر؟ 

دوست اجتماعى؟ فقط دوست؟ سوشال؟ ازدواجى؟

ساکت شده بودم و داشتم توى ذهنم دنبال بهترین جواب میگشتم

محکم و قاطع گفت: دوست دختر پسر چندین و چند ساله... به قصد ازدواج! خونواده ها هم خبر دارن!

دلم محکم شد... انقدر با اعتماد به نفس حرف میزد که حس کردم همه چى سر جاشه! که یادم اومد ما هیچ کار اشتباهى نکردیم!

پرسید خونواده هاتون خبر دارن با هم میاین پارک؟

هم صدا و محکم گفتیم آره!

با لبخند گفت پس برین توى روشنایى بشینین!

همین طور که ازش دور میشدیم زیر لب گفتیم: خونوادت خبر دارن میاى تو پارک به جووناى مملکت گیر میدى؟

و بلند بلند خندیدیم :)

+برگرفته از کتاب توهمات را فریاد نزن... اثر ژنیک :))