تو به فرداها به روشنى بیندیش...
پنجشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۳۵ ب.ظ
آروم سرشو از زیر پتو بیرون برد
با صدایى که خودشم به زحمت میشنید پرسید: کسى خونه هست؟
و در حالى که میلرزید دوباره سرشو برد زیر پتو و چشماشو بست...
+ولى نترسیده بود.. اون شجاع تر از این حرف ها بود...
++یهو صداى زمین خوردن اومد..
هنوزم نترسیده بود ولى پاشد و درو قفل کرد...
+++ولى خب اشکى که از چشماش میومد هم به خاطر حساسیت بود، نبود؟
- پنجشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۳۵ ب.ظ