- ۱ نظر
- ۰۷ تیر ۹۵ ، ۰۰:۳۳
این روزا خوشحال تر از کوین کسى نیست!
آوردمش خونه! کلى دوست جدید پیدا کرده! همش با هم بازى میکنن!
کارش شده تفریح و پارک و کوه و سینما!
میگه مامانى وقتى میخنده خوشگل تره!
میخوام خوشحال باشه... کوین وقتى میخنده خوشگل تره!
+مخصوص بهار که دلش تنگ شده بود واسه پستاى گنگ من :)
++اصقرو تک و تنها ول کردم تو چمدونم تو انبارى :(
+++کوین اون مینیون زرده ست اون وسط! واسه کسایى ک نمیدونن :دى
++++خودش آشناى پاییزه و اما، واسه خاطر تو از بهار سروده...
+++++دلشوره ى عجیبى دارم... آى دونت نو واى!
آروم سرشو از زیر پتو بیرون برد
با صدایى که خودشم به زحمت میشنید پرسید: کسى خونه هست؟
و در حالى که میلرزید دوباره سرشو برد زیر پتو و چشماشو بست...
+ولى نترسیده بود.. اون شجاع تر از این حرف ها بود...
++یهو صداى زمین خوردن اومد..
هنوزم نترسیده بود ولى پاشد و درو قفل کرد...
+++ولى خب اشکى که از چشماش میومد هم به خاطر حساسیت بود، نبود؟
گفت واسه چى لپ تاپتو باز کردى خب؟
گفتم خراب شده بود اخه!میخواستم ببینم توش چه خبره!
گفت وقتى یه آدم مریض میشه چیکار میکنن؟
گفتم بازش میکنن ببینن توش چه خبره!
مگه نه؟ :/
+نمیزاره لپ تاپشو باز کنم ببینم توش چه خبره! :|
رفتم دیدمش ولى دور شده بودیم از هم...
حق با اون بود، هر چقدم سعى کنیم نزدیک و دوست باشیم، دور شدنه رو نمیشه انکار کرد..
نشستیم تخمه میشکنیم و چرت و پرت میگیم و بلند بلند میخندیم...
میگم ینى ١٠٠٠ کیلومترم نمیتونه مانع خل بازى من و تو بشه!
میگم برو به کارات برس دیگه! میگه باشه خدافز...
هر دومون زل میزنیم تو صورت هم و به تخمه شکستن ادامه میدیم!
میگم چرا قطع نمیکنى خو؟
با عشوه میگه میگه اول تو قطع کننننننننن...
بهش میگم اگه پسر بودى باهات ازدواج میکردم!
میگه خیلیا دوست دارن با من ازدواج کنن! برو ته صف!
من عاااااشق مامانمم! :ایکس
+زود بیا...
یه جور عجیبیه که نمیتونم چیزى بنویسم..
نه مینویسم و نه حتى حرف میزنم
یه جور عجیبى لال شدم...
یه جور قوى اى به پرایویسى زندگى و فکرم معتقد شدم..
یاد گرفتم وقتى میشم خود خود کیانا، همه چیز خود به خود خوب میشه...!
این اردیبهشت انگار حال همه رو خوب میکنه...
تو هواش گرده ى شادى بخش داره انگار...
+دل خون، شاد و خندون...
++لالاى لالاى
یه زندگى عادى دارم این روزا..
انقده خوب و آرومه..
هر روز صبح پا میشم از خواب، صبحونه میخورم، بدون ذره اى فکر بارونى صورتیمو میپوشم، یه کرم میزنم و میدوم میرم دانشگاه
توى راه به همه سلام میکنم، سرم تو گوشیم نیست... خوشحالم و میخندم!
بزرگ ترین دغدغم این روزا اینه که بعد کلاس بمونم کتاب خونه ى دانشگاه درس بخونم یا برم رو تخت نرمم دراز بکشم و درس بخونم؟ که اول نمونه بخونم یا جامعه یا تمریناى اصولو حل کنم؟
هر روز زنگ میزنم و صداى مامانمو میشنوم!
با هم اتاقیام میرم خرید..
آدم بعضى وقتا باید واسه خودش زندگى کنه!
بدون دغدغه ى آدما، که کى چى فکر میکنه و چیکار کنم که فلان مشکل که به واسطه ى فلان اتفاق افتاده حل بشه؟
بدون نگرانى فقط زندگى کنه، تو بارون بدوه و از آفتاب لذت ببره...
بدون این که هى بخواد برنامه ریزى کنه.. که فلان روز فلان ساعت باید این کارو بکنم و این جا برم که به همه ى برنامه هام برسم..
یه وقتایى لازمه مرکز زندگیت، فقط و فقط خودت باشى.. :)
دور از دنیاى مجازى، دور از مشکلاى هر روز زندگى...
+با همین فرمون پیش برم احتمالا به یکى از آرزو هام میرسم! خاموش کردن گوشى و دور بودن از تکنولوژى واسه یه مدت.. :دى
++خسته شده بودم از بدو بدو هاى هر روز..