من...

یکى از اعضاى آدم هاى متفاوت از آدم هاى متفاوت... فقط همین...

من...

یکى از اعضاى آدم هاى متفاوت از آدم هاى متفاوت... فقط همین...

۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۳ ثبت شده است

بعضی وقتا، یهویی معجزه میشه...

یهویی...!


http://tahami.net/wp-content/uploads/2014/06/%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%AC%D8%A7%D8%A8%D8%AA-%D8%AF%D8%B9%D8%A7.jpg

+خدایا ممنونم... :)

تا حالا شده زمین بخوری؟

دستت زخمی بشه و پوستش نازک بشه..

بعد با کوچکترین ضربه ای... با کوچک ترین فشاری... دردش بیاد؟

حتی باد بهش بخوره دردش بیاد...؟

اون وقته که هوای دستتو بیشتر از قبل داری...

مواظبشی! ازش مراقبت میکنی که دوباره خوب شه.. که دوباره مث قبل قوی و محکم بشه... نه؟

پوست دلم نازک شده...


http://t2.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcSZ-S_o317rJuhfGx2i2W4M9bwA-5txXHwIroD7YglGEnY_nj9LzQ


+من حس میکنم مشابه این پست رو جایی خوندم... ولی یادم نمیاد کجا...

++یا اگر شادی زیبای تو را، به غم غربت چشمان خودم میبندم...


خب...؟ :)

میترسم...
مث یه بچه ی کوچولو که نمیدونه اطرافش داره چه اتفاقایی میفته...
دلش میخواد زود ساعت 9 شب بشه... باباش براش از توی رادیوش لالایی بزاره و آروم بخوابه...
لالا لالایی... لالا لالایی... لالا لالایی... لالا لالایی...
-.-


https://encrypted-tbn0.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcTWhp59PKvs62EQfXsR2o9kLnrG09GQEhPVRcKfdcgrBITW6b1B
+دلش گرفته...
++تاب بازی همیشه حس خوبی به من میداده... حس رهایی... :)

مثلن یه کره رو در نظر بگیر...
تو میری و میری و میری و میری و نمیرسی...
به چی؟ نمیدونی...
دیشب ساعت ها با منا حرف زدم.. شبیه یهخنگ واقعی! مثل قدیما... و به این نتیجه رسیدم که چقد دلم برای خنگ بازی های قدیم تنگ شده بود...
ما داریم هی بزرگ و بزرگ تر میشیم...
+کدوم کدوم شاپرک...؟ :)
نوشتنم نمیاد...
این حالت معلومن وقتی اتفاق میفته که  من یه جایی رو پابلیک میکنم...
تازه اینجا هنوز اونقد پابلیک نشده...
نه این که بخوام چیزیو سانسور کنم... ولی خب... شاید یک چیزی شبیه استرس جمع...! شاید هم حوصله ندارم... نمیدونم...!
به هر حال وقتی این جوری میشه نمیتونم بنویسم و این منو اذیت میکنه! نمیخوام اینجوری بشه!
میخوام همون ژنیک خوشحال و شاد و خندان پر حرف(!) باشم..
نوشتن من از توی drafts های جیمیلم شروع شد...
یه جایی که مطلقن مال خودم بود...
هیچ کس نبود... هیچ کس...
کم کم یه وبلاگ زدم که آدرسشو به هیچ کس ندادم... و توش نوشتم و نوشتم... حرفای دلمو... ایده های توی ذهنمو... فکرای پراکندمو... همه رو نوشتم...
تا این که ادرس اون وبلاگمم کم کم لو رفت... و یه روز یهو منفجرش کردم! و خیلی خوش گذشت! :D
یه وبلاگ دیگه زدم... این دفه اینو به چند نفری دادم... شاید دلم میخواست کم کم از استرس جمع کم کنم...
آروم آروم...
ولی... بعد از یه مدتی اونجا.. دیگه نوشتنم نیومد...
حالا هم اینجا... از همون اول خواستم که یه نشونی از من داشته باشه! وقتی کسی واردش میشه بدونه که مال منه! اسم مستعار خودمو روش گذاشتم!
از کسی پنهونش نکردم... اینم نتیجش! 3 تا پست داره وبلاگم و داره خاک میخوره!
این دفه میخوام بنویسم... حتی اگه شده چرت و پرت! :دی
+یه ایده ی دیگه هم هست که وقتی خوشحالم نوشتنم نمیاد و وقتی تنها یا دلگیرم نوشتنم میاد! ولی خب دوست ندارم این طوری باشه! دلم میخواد وقتی دفتر خاطراتمو ورق میزنم از همه ی روزای خوب و بدش یه چیزی ببینم... :)

http://ketabak.org/tarvij/sites/default/files/imagecache/nc_image/tarvij/article/139003/Child-writing.90.3.21.tarvij.jpg

پ.ن: رنگ قالبم عوض شد... اینم مث قبلی فوق العادس ;)
پ.ن2: شاید یهو قدم خیلی بزرگی باشه... ولی میخوام اینجا رو از این پابلیک تر کنم... :)