من...

یکى از اعضاى آدم هاى متفاوت از آدم هاى متفاوت... فقط همین...

من...

یکى از اعضاى آدم هاى متفاوت از آدم هاى متفاوت... فقط همین...

از بهترین حس هاى دنیا اینه که یکى حرفاتو بفهمه...

که بشینى ساعت ها ور و ور حرف بزنى و یکى با تمام وجود گوش کنه... درکت کنه...

یکى که بتونى باهاش بدون رو در بایسى از علایق شخصیت حرف بزنى!

که وقتى میگى خونه دارى یکى از شغل هاى مورد علاقه ى منه، ابرو بالا نندازه و بگه میخواى تا اخر عمرت لباس بشورى و واسه شوعرت غذا بپزى؟

من خیلى پر حرفم؟ آیا؟ :-"

میدونستین هر بار کات میکنین/جدا میشین ٢ تا سینگل به سینگلاى دنیا اضافه میشه؟

تا کشف بعدى خدا یار و نگهدارتون

خدایا ازت خواهش میکنم این تصویر هاى ناخوشایند و وحشتناک رو از توى مغز من دور کن

این چندمین باره که وسط درس خوندن، یا هر کار مزخرف دیگه اى یهو تصویر بهت زده ى خودم و اون اتفاقات مزخرفى که هیچ وقت قرار نیست بیفته، که هیچ وقت نباید بیفته میاد جلو چشمم...

خدایا، این فیلمایى که تو مغزم پخش میکنى واقعى نشن..

خایا ازت عاجزانه خواهش میکنم واقعى نشن...

همت کنین هشتگ who is mona و منا کى میتونه باشه بشه پر تکرار ترین هشتگ بلاگ!

#who is mona?
#منا کى میتونه باشه؟

توى قرمز ترین انار قایم شده بود...

انار ها رو دونه دونه خوردم تا رسیدم بهش

شروع کرد به حرف زدن، داستان یلدا میگفت و فال حافظ میخوند

و من محو تماشاش بودم....


من هنوز هم به وضوح همون ١٣ سال پیش یادمه خنده هاشو...

هنوز هم یادمه توى خیابون دستمو میگرفت و با انگشتش دستمو ناز میکرد...

هنوز هم یادمه نگاه هاى مهربونشو... انقد واضح که انگار همین نیم ساعت پیش که داشته میرفته سر کار اخرین نگاه مهربونشو هدیه کرده بهم

هنوز هم یادمه صداى اون انفجار احمقانه رو...

یادمه صداى گریه هاى مامانو....

هنوز خیس میشه صورتم با یاداورى بغل امنش...

این که میپرسى باباتو یادت میاد یا نه؟ احمقانس...

این که انتظار دارى بعدش بغض نکنم و با خنده بگم یه چیزایى احمقانه تر

عادت کردم، ولى فراموش نه...

١٣ سال زمان کمیه واسه فراموش کردن!


+رهگذر عزیز...

اعتراف میکنم با دیدن کامنت شما ذوق کردم!

اگه همونى باشى که فک میکنم اصلا انتظارشو نداشتم که یادت بمونه وبلاگمو

ولى خب اون شعر ذهن منو فقط به سمت یک نفر برد :))

خوش اومدى :)

++ببخشید که مدتى جواب کامنت هاى شما دوستانو ندادم :) میخوندم ولى! جبران میکنم :)

بعد ٤ سال آزگار برگشته میگه روزاى اول رو یه برگه مینوشتم حرفامو بعد بهت زنگ میزدم از رو برگه میخوندم!
گوگولى نیست این آدم؟ :)))

میگه: آدم با تو اصن پیر نمیشه!

ذوق میکنم و حس میکنم تو همین لحظه ده سال جوون تر شدم...

وقتى میخنده، دنیا خیلى خوشگل تر میشه :)

مرزى جان سلام!

لابد نشسته اى پشت لپ تاپت و اصلا هم میل ندارى سرى به وبلاگم بزنى!

بى خود میکنى! مگر نمیبینى براى تو مینویسم؟

نمیبینى دلتنگت شده ام؟

مرزى... نمیدانى وقتى نشسته اى لاى چمن ها، یا روى موج ها موهات رو داده اى بر باد، یا توى اتوبوس خسته نشسته اى و کتاب میخوانى چقدر دلبر تر میشوى...

یا وقتى پشت همه ى کار هات، نیم حواسى هم به من دارى...

نیم نگاهى...

وقتى میخندى بلند بلند... یا از سر شرم به نقطه اى خیره میشوى، چشمانت را گرد میکنى و ابروهات را بالا میاندازى...

مرزى جان...

حق بده دیوانه ات باشم...

کمتر دلبرى کن! 

به این نتیجه رسیدن که دارم از لاغرى میمیرم
وزن و قدمو گذاشتن کنار سرگیجه هاى سر صبح و سرما خوردگى هاى پشت سر هم!
ریختن سرم با یه عالمه خوراکى و قرص اهن و مولتى ویتامین میخوان بزرگم کنن
بعد کودک درونم لج کرده هیچى دلش نمیخواد بخوره
میگن از بس حرف میزنى نمیتونى چیزى بخورى!
ربطى داره؟!
میشه چشامو ببندم و باز کنم ١٠ کیلو وزنم زیاد شده باشه؟