این روز ها که خبر فوت مامان دوستم زمزمه میشه خیلى غمگینم
خیلى غمگینم و مدام روزهاى تلخ بچگى میان جلوى چشمم
همون روزایى که مامان بغلمون میکرد و با گرفتن بازوهامون بهمون میفهموند "ما همو داریم!"
ما همو داشتیم! در واقع "ما فقط همو داشتیم"!
همون روزایى که همه چیز، همه ى همه ى این دنیاى واقعى تو هاله اى از ابهام بود..
مث یه خواب بود! مدام از خودمون میپرسیدیم بعدش چى میشه؟
انگار مواد روان گردان به مغزت تزریق کرده باشن! نمیفهمى زمان چجورى داره میگذره...
سال هاى سال دنبال یه جایگزین براش گشتیم!
نه این که یکى بیاد و بشه بابامون!
یکى که بشه همون قدى بهش تکیه کرد که به بابا میشد
لبخندش همون قدرى دل آدمو آروم کنه که بابا میکرد
یکى که خلا نبودشو برامون پر کنه...!
از دست دادن مامان به مراتب سخت تره هما...
میفهمم که روز هاى سختى پیش رو خواهى داشت
ولى قوى و محکم باش! به بابات نشون بده که "شما هنوز همو دارین"
و یادت باشه، "شما فقط همو دارین"
و هیچکى، هیچ وقت نمیتونه اون خلا رو پر کنه!
ولى زندگى ادامه داره و روز به روز قشنگ تر میشه
امیدوارم حالت خوب باشه هما... :'
امیدوارم ببینم همیشه خنده هایى که منحصرا مال هما ان...