من...

یکى از اعضاى آدم هاى متفاوت از آدم هاى متفاوت... فقط همین...

من...

یکى از اعضاى آدم هاى متفاوت از آدم هاى متفاوت... فقط همین...

یاد گرفتم باید حواسم بیشتر به آدمای اطرافم باشه.

درسته که مسیر پیشرفت همیشه هموار نیست، درسته که ما گاهی، باید دو دستی فرصت‌هامونو بچسبیم.

ولی مهم‌تر از اون، لبخند آدماییه که دوسشون داریم.

آسمون به زمین نمیاد اگه ۳ روز کار نکنیم و همه‌ی ذکر و فکرمون بشه آدم‌های دوست داشتنی زندگیمون.

یاد گرفتم زندگی، واینمیسته برامون. باید مراقب لحظه‌هام باشم.

دوست داشتنی بودنش صد برابر شده از وقتی فهمیدم چقدر به من و پیشرفتم اهمیت میده
از وقتی دیدم چقدر زحمت کشیده تا عوض کنه چیزایی که ممکنه منو اذیت کنن رو
از وقتی بهم نشون داد چقدر بهم امیدواره! چقدر اعتماد داره به من و آیندم و راهی که میخوام برم
صبح تا شب دارم زحمت میکشیم که ناامیدش نکنم :)
دوست داشتنی من...

۵ دقیقه بین کلاسام میبینمش، خوشحال میشم

انرژی میگیرم که کل روز و کل کلاسامو با حوصله سپری کنم

چیه این آدمی‌زاد...

صدای گنجشکا، هوای خوب و تمیز، درسای دوست داشتنی و یه دختر پرتلاش

دل‌خوشی‌ها زیادن :)

یااااا خداااا

الان رفتم پستای قدیمیمو خوندم!

چقد فاز ** ناله‌ی شدیدی داشته!

چجوری تحملم میکردین؟

پیر شدم فک کنم! الان کسی انقد از این پستا بزاره بلاکش میکنم :)))

چقد خوشحالم که بزرگ‌تر و خوشحال‌تر شدم :)))))

+ینی یه روز میشه که بگم یاااا خدااا! چقد خوشحال بودم چجوری تحملم میکردین؟ :)))

خوشحال ترین آدم دنیام در لحظه!

قوانین جدید رو خیلی دوست دارم.

به طرز خیلی منطقی‌ای نشستیم قوانینی نوشتیم که به شدت دوست داشتنی هستن و دوست دارم تا ابد بهشون پایبند باشم، بدون کوچکترین محدودیتی حس امنیت کامل دارم.

هم منطقیه، هم پایه‌ی دیوونه بازیا و بچگیامه، هم درک میکنه و هم صبورانه میشینه تا تناقضای فکریمو حل کنیم.

نباید قربونش رفت؟ :)


حقیقتا ادم عجیبی‌ام!
با چیزایی مشکل دارم که انتظار دارم طرفم مشکلی باهاشون نداشته باشه!
و خیلی غیر منطقیه!
از یک طرف میترسم از ایزوله شدن. رابطه با آدما رو دوست دارم.
از یک طرف قانون میزارم که بیرون رفتن دو نفره با جنس مخالف ممنوع
بعد گیر کردم بین قانون خودم و خواسته‌ی خودم
آشفته شدم! کمک :)))

وقتی داره کد می‌زنه و گرد می‌شن 😳

به پستای چرت و پرت من میگه مفهومی که دلم نشکنه :))))

ناامیدی منتظر کارت دعوت نمی‌مونه
از لابه‌لای اشکات راهشو پیدا میکنه و سر می‌خوره وسط زندگیت
می‌پیچه لای فکرات، بین نوشته‌هات، توی حرفات، وسط کابوسات...
می‌ریزه تو نگاهت و کل قلبتو پر می‌کنه
وسط این همه اما، ۴ تا چیز هستن که جلوش وا می‌ستن
که نمیزارن افسردگی و ناامیدی پیروز این جنگ بشن
حضور مامان کنارم، لبخندای گرمش...
صدای مهربون ملیکا، محبت کردناش از پشت تلفن...
دوستام.
و تو...
لجباز شدم، می‌دونم!
بزار رو حساب آشفتگی این روزام...

+می‌ذاری همه‌ی عروسکاتو واسه‌ی ما :'
++این آهنگو بابا می‌زاشت واسم وقتی بچه بودم، منو یاد بابا میندازه.

نشسته تو زندگی خودش، از دور نگاه میکنه و به نظرش خیلی آسون میاد همه چی...

حرفامو میزنم! سرشو تکون میده و میگه: خیلی سختی کشیدی!

اینو یه جور ترحم انگیز بدی میگه! یه جوری میگه که من حس کنم همه ی تصمیمایی که گرفتم فقط به خاطر سختی هاییه که کشیدم و ریشه ی عقلانی نداره!

من اما، محکم میگم آره! خیلی سختی کشیدیم! همه مون!

ولی خودم میدونم که توی همه ی لحظه های سخت زندگیم، سخت فکر کردم تا بفهمم دقیقا از زندگیم چی میخوام!
تو نشستی اون جا، و برات خیلی آسونه گفتن این حرفا!
ولی من که تک تک دردایی که داریم ازشون حرف میزنیم تا عمق استخونم فرو رفته میفهمم از چی داریم حرف میزنیم!
پس لطفا شات آپ! :) و توی زندگی ما دخالت نکنین! چون اون موقعی که داشتیم درد میکشیدیم نبودین هیچ کدومتون!
+ترکیدم! (هر جور کسره فتحه بزارین درسته!)