من...

یکى از اعضاى آدم هاى متفاوت از آدم هاى متفاوت... فقط همین...

من...

یکى از اعضاى آدم هاى متفاوت از آدم هاى متفاوت... فقط همین...

آدم های تاثیر گذار

چهارشنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۴، ۱۱:۱۷ ب.ظ

1- فکر میکنم با این همه خستگی، قراره گند بزنه به ابرو ها و اعصابم!

با خودم فکر میکنم بهتره از این خانوم آرایشگر همون تصویر باشخصیت مهربون بمونه توی ذهنم!

به مامان میگم وقتی زنگ زد بگو خسته این، آخر شبه، ما بعد عید میایم، یک جوری که ناراحت نشه...

خانوم آرایشگر به مامان میگه که به هیچ وجه! من بهتون قول دادم امشب کارتونو راه میندازم و اگه نیاین خیلی شرمندتون میشم

2- یک بسته از کاپوچینوهایی که ملیکا آورده را برمیداریم و میریم که دست خالی نباشیم آخر شب..   با همون لبخند ظهر میبینیمش! شاگردش هم مثل خودش مهربون و با شخصیته. ساعت 9.5 شبه...

3- اولین باره که وقتی کسی ابروهامو برمیداره، اشک نمیریزم و دست و پاهام تکون عصبی نمیخورن... با خودم میگم آرامش این خانوم رو منم تاثیر گذاشته، سر حرفو باز میکنه و خوشحالم که دارم باهاش صحبت میکنم. خیلی روشن فکرانه و قشنگ حرف میزنه  و به وضوح، نکات مثبت هر چیزی رو میبینه و میگه. فکر میکنم احتمالا یک زندگی آروم داره... خوش به حالش! :)

4- وسط صحبت هاش اشاره میکنه که همیشه دوست داشته فرزند داشته باشه، که 25 ساله ازدواج کرده ولی متاسفانه...  میگه یک فرزند خیالی هم با همسرش ساختن... اسمش حسنه! همیشه هم شوهرش وقتی خونه رو کثیف میکنه، میندازه گردن حسن!

حسن اخیرن دوست دختر هم پیدا کرده! رکسانا خانوم! :)

فکر میکنم باید خیلی عاشقانه باشه همچین زندگی ای...

آدم باید خیلی عاشق باشه که 25 سال با همچین آرزویی زندگی کنه، و دو طرف انقدر با هم بتونن بچگی کنن، انقدر خیال پردازی کنن، و انقدر آروم و مهربون باشن، نمیدونم باید براش غصه بخورم، یا به حالش غبطه :)

5- موقع حساب کردن سعی میکنه پول قبول نکنه! جر و بحث با مامان طول میکشه تا این که خانوم آرایشگر میگه که این دختر خانوم که دختر خودمه اصلن حرفشو نزن! و در نهایت فقط پول مامان رو حساب میکنه و ما میریم...

6- موقع خداحافظی مامان میگه اگه وسیله ندارین من برسونمتون! لبخند میزنه و میگه ممنون حسن میاد دنبالمون...

و من هنوز تو این فکرم که کاش بتونم مثل این خانوم انقدر متین و با شخصیت و مهربون و پر آرامش باشم...

و انقدر موفق... :)


  • موافقین ۵ مخالفین ۰
  • چهارشنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۴، ۱۱:۱۷ ب.ظ
  • ژنیک :) :)

نظرات  (۶)

  • بنیامین دلشاد
  • همیشه اشک ریختن موقع برداشتن ابرو از چه رو؟ :)
    درد داره؟ :-؟

    + حسن هم آدم موفقیه ها :-"
    پاسخ:
    آره! منم پوستم خیلى حساسه اذیت میشم :-"
    ابرو برداشتن سخت هسد (:
    پاسخ:
    نکته اموزنده داستان یه چیز دیگه بود البته :))
    پست جدید :))‌یسسسس  :))
    باید غبطه خورد :) مهم تر از موفق بودن یا هر چیزی خوشحال بودنه :)
    پاسخ:
    مرسی :))))
    آره! واقعا خوشحال بودن خیلی مهمه! و البته یه بخشیاز موفقیت هم خوشحال بودنه و یه بخشی از خوشحال بودن موفقیت :) ^.^
     دقیقنننن موافقم :) ^.^
    پاسخ:
    D:
    خب من کلا تو حاشیه ی داستانم کیانا ، میدونی که ؟! 😂
    پاسخ:
    نمیدونستم! زین پس میدونم :))
    دلم حسن خواس :|
    پاسخ:
    :)))
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی